قبل از گفتن هرچیزی بگذارید چند تا سنگ را وا بکنم. تازهکار یعنی آدمی که هنوز جرات ندارد توی فرمِ بانک یا یکجایی که قرار است شغلش را بگوید بنویسد نویسنده. یعنی هنوز از این راه پول درنمیآورد
دوم که نوشتن دستورالعملِ نصبِ آبگرمکن نیست که از روی دستوالعمل بشود نویسنده شد. اینها همه پیشنهاد است
سوم، این نوشته و هرچیزی شبیه این که هرکسی بنویسد ارزش علمی ندارد، یعنی امتحان شده قابل اثبات و قابلِ درس دادن نیست. اساسن فقط راهحلهای شخصیِ آدم ها است
چیزی برای گفتن
نوشتن از
جایی شروع می شود که آدم چیزی برای گفتن داشته باشد. این جملهی بدیهی با گذارههای مشخص آنقدرها هم ساده نیست. نویسندههای حرفهای (به معنای کسی که از راه نوشتنِ خلاق پول درمیآورد) زیادی هستند که چیزی برای گفتن ندارند، آنها مینویسند چون کارِ دیگری بلد نیستند. گاهی میفهمند چیزی برای گفتن ندارند و از شگردهای نویسندگی برای پیشبرد
قصه کودکانه استفاده میکنند که نوشتهشان را سرپا نگهدارد، یا نمیفهمند چیزی برای گفتن ندارند و چون نمیفهمند از آن شگردها هم استفاده نمیکنند و چیزهای پرتِ نامربوطی مینویسند. بنابراین سهل است که یک نویسندهی تازهکار بدونِ اینکه چیزی برای گفتن داشته باشد شروع کند به نوشتن
اما این چیزِ جادویی چهجور چیزی است؟ راستش هیچ نمیدانم. این چیز میتواند یک تصویر باشد، صحنهای از زندگی آدمهای واقعی، تکه گزارش مستندی باشد از نهنگهایی که خودشان را به ساحل انداختهاند یا حرفهای دو آدمِ گذری در خیابان. این چیز هر چیزی دور و برِ نویسنده است، یک تصویر، یک رویا، تکهای از یک تابلو ولی واقعن باید باشد، بدون آن نمیشود نوشت
این چیز نقطهی مرکزی داستان شما است و باقیِ چیزها دورِ آن تنیده میشود البته این فعلِ تنیدن و نقطهی مرکزی معنیاش این نیست که مهمترین تکه از داستان است یا بعدن در بازنویسیها حتمن باید سرِ جایش بماند. این چیز میشود دور انداخته شود در پیشداستان بیاید، کمرنگ شود اما حتمن باید باشد
این چیز از دو منبعِ متفاوت اما متصل به هم بیرون میآید. تودهی احساساتی و انباشتگی تصویری داستانی. تودهی احساساتی همهی تجربههای دستِ اولِ نویسنده است، همهی چیزهایی که با حواسش درک کرده حتا تجربههای عرفانی و لاهوتی که قابل درک با حواس نیست اما بر او گذشته. معمولن در نویسندههای تازهکار این منبع بزرگ است و از اینجاشان چیزها را پیدا میکنند. انباشتگی تصویری داستانی تجربههای دستِ دومِ نویسنده است، چیزهایی که خوانده و شنیده و دیده. شخصیتِ یک فیلم میتواند یک چیز بسازد، شکلِ روایت یک داستان یک چیز و گفتوگوهای شخصیتهای یک تآتر یک چیز. معمولن در نویسندههای تازهکار این منبع کوچک است و از اینجا چیزها را پیدا میکنند
چرا فرقی بین این دو منبع بزرگ و کوچک در نویسندگان تازهکار نیست؟ چون آنها هنوز شیرِ اتصال این دو منبع را باز نکردهاند. نویسندگان تازهکار تودهی احساساتی بزرگی دارند، همهشان تجربههای یکهای را از سرگذارندهاند که نوشتن هر یکیشان آنها را نویسندهی بزرگی میکند اما آنها چیزهای کمی خواندهاند، فیلمهای کمی دیدهاند و کم به تآتر رفتهاند، تقصیری ندارند آنها
تازهکارند اما اگر این شیر را باز کنند طبقِ قانونِ ظروفِ مرتبطه سطح این دو منبعِ نوشتن یکی میشود
به مرور انباشتگی تصویری داستانی در نویسنده بزرگ میشود تا جایی که از تودهی احساساتی او هم بزرگتر میشود، اگر نویسنده هنوز شیر اتصال را باز نکرده باشد، اندام بیش از اندازه بزرگی از تجربههای مجازی دارد. اندام نامتقارنی که نوشتههاش را تصنعی میکند، او با اینکه زیاد خوانده و دیده و شنیده هنوز تازهکار است
نویسندهی حرفهای بینِ این دو منبعِ نوشتن تعادلی برقرار کرده که بنا به نیاز از هرکدام استفاده میکند. گاهی چیزهایی را از یکی از منبعها برمیدارد و با چیزهایی از منبع دیگر قاطی میکند. هرجوری که از اینها استفاده کند فرقی نمیکند، رازِ کوچکِ نویسندهی حرفهای، تعادل این منابعِ نوشتن است
فرقی نمیکند آن چیز را از کجا برداشتهاید تا چیزی برای گفتن ندارید، ننویسید
ناتوانیهای نوشتن
بعد از اینکه چیزی برای گفتن داشتید مهمترینکار این است که بدانید آن چیز در چه قالبی میگنجد. گاهی ما چیزِ بسیار درخشانی داریم، الماسی که عمرمان را صرفِ پیدا کردنش کردهایم اما این چیز در قالبِ نوشتنی که بلدیم نمیدرخشد. بلدیم شعر بگوییم این چیز تراشِ داستان میخواهد، بلدیم فیلمنامه بنویسم این چیز در قالبِ نمایشنامه درخشان میشود. راهحل این نیست که ما همهی قالبهای نوشتن را به کمال بشناسیم، اینکار بیشتر از یکی دو عمر میخواهد، راهِ حلِ عملی این است که ناتوانیهای خودمان و قالبِ نوشتنمان را بشناسیم
برای نوشتنِ شعر باید زندگی شاعرانه داشت، روحی متلاطم، خانوادهای ثروتمند یا توانِ زندگی فقیرانه. به قول مایاکوفسکی شعر شغلی بیست و چهار ساعته است. با این شغلِ تمام وقت دیگر نمیشود سرپرست کارگاهِ عمرانی بود یا دندانپزشک
داستانِکوتاه در یک نشست نوشته میشود و در یک نشست خوانده میشود. این تعریف دایرهالمعارفی تعریف گولزنندهای است. داستان کوتاه نوشتن همهی دردسرهای داستانِ بلند نوشتن را دارد بیآنکه محاسنش را داشته باشد. داستانکوتاه شخصیت دارد، ماجرا دارد، برای نوشتنش باید همهی شگردهای داستاننویسی را بلد بود، باید تعلیقی در داستان داشت، نمیشود تا ابد داستانِ مردهای بدونیِ اسمی را نوشت که جلوی زنِ بدونِ اسمی در کافهای سیگار میکشند و قهوه میخورند و جملههای بیربط میگویند. برای نوشتنِ داستانِ کوتاه باید بتوانید لحظهای از زندگی را نگهدارید و با چیزی شبیه تکنیکی که در فیلمِ ماتریکس استفاده شده دورِ صحنه بچرخید. اگر به اندازهی کافی به جزئیات دور و برتان توجه ندارید، اگر حوصلهی شرحِ حوادثِ ساده را ندارید و فکر میکنید باید داستانهایی تعریف کنید که شخصیتِ داستانتان جنبوجوشِ بیشتری داشته باشد، داستان کوتاه نوشتن خیلی راضیتان نمیکند
رماننویس باید عادتهای منظمِ نوشتن و پیوستار فکری داشته باشد. یعنی اگر آدم کم حوصلهای هستید اصلن رمان قالب خوبی نیست مگر این که بخواهید از این اداها دربیاوید که کوتاهترین رمانِ جهان را نوشتهاید مثلن در دو خط. شخصیتهای رمان معمولن در بسترِ زمانی طولانی زندگی، ماجراهای متفاوتی را از سر میگذرانند، رماننویس باید بتوانید برای این زمان طولانی و مکانِ احیانن متعدد منطقی بتراشد. اگر نمیتوانید پدرتان را متقاعد کنید برایتان لپتاب بخرد، سراغِ رمان نروید
نمایشنامهنویس باید زبانِ گفتوگو را بشناسد، بداند آدمها کی حرف میزنند کی سکوت میکنند و از همه مهمتر بداند چهطور با کلام میشود بر طرفِ مقابل تاثیر گذاشت. اگر آدمِ درونگرایی هستید و از تاثیر گذاشتن برآدمها با کلامتان لذت نمیبرید این قالبِ نوشتن خیلی مناسبتان نیست
فیلمنامهنویس باید جز گفتوگونویسی، صحنه پردازِ خوبی باشد. بتواند بین درونگرایی شخصیت و رفتار بیرونی اولویت را به برونگرایی بدهد، چرا که شخصیتهای فیلم در بسیاری موارد از بیانِ درونیاتشان عاجزند مگر اینکه از آن با کسی حرف بزنند یا یک صدای دورنی بگوید چه فکر میکنند. از همه مهمتر فیلمنامهنویس باید بتواند آدمهایی را که در مراحلِ بعد روی نوشتهاش کار میکنند تحمل کند. کارگردان، بازیگر، تدوینگر همه روی روند شخصیتپردازی و ماجراها تاثیر دارند. اگر آدمِ منعطفی نیستید، فیلمنامهنویسی واقعن عذابآور است و هیچ به پولی که بابت نوشتهتان میدهند نمیارزد
قبل از هر کاری مطمئن شوید چیزی که پیدا کردهاید واقعن به دردِ نوشتنِ داستانِ کوتاه میخورد
طرح، الگویی برای تخطی
در بسیار از کلاسهای داستاننویسی به درست بر نوشتنِ طرح برای داستانِ کوتاه اصرار میشود. میگویم به درست چون داشتنِ الگویی برای اینکه بدانیم چهها را نباید نوشت اامی است. از اینجا دیگر راه ما و کلاسهای داستاننویسی از هم جدا میشود. ایدهی نوشتنِ مو به مو از روی طرح بیشتر به دردِ نوشتنِ فیلمنامه یا رمان میخورد. شخصیتِ یک داستانِ کوتاه میتواند به آنی از دنیای خیالوارش وارد دنیایی عینی شود و نوشتنِ داستان براساس طرح این خاصیتِ ذهنی عینی شخصیتهای داستان را از آن میگیرد. همینطور در بسیاری وقتها اصلن ماجرایی در کار نیست که براساس آن طرح بنویسیم، یک آدمی یکجا نشسته به چیزی در گذشته فکر میکند و داستان فقط فکر کردن به همان گذشته است، پس طرح داستان به چهکاری میآید. مهمترین فایدهی طرح این است که تقریبن ته و سرِ چیزی را که مینویسیم میدانیم. مثلن میدانیم یک سرباز آمریکایی بوده که دختر نوجوانی را در انگلیس دیده و برایش نامه مینویسد (با عشق و نکبت به ازمه، سلینجر) یا مردی که کارش پیداکردن زن برای مردهای جوانی است که قصدِ ازدواج دارند، برای خاخام جوانی دنبال زن میگردد و خاخام عاشقِ دخترِ خودِ مردِ میانجی میشود (چلیک معجزه، مالامود) یا مردی به علتِ ورشکستگی از همسایهاش ی میکند و بعد سعی میکند پول را برگرداند (سارق حومهی شیدی هیل، چیور) احتمالن میشود به این نوشتههای یک خطی گفت طرحِ داستان. البته بعضی اوقات به این طرحها زمان و مکان را هم اضافه میکنند تا جزئیات روشنتری داشته باشد. سرباز امریکایی در جریانِ جنگِ جهانی دوم دختر را دیده. مردِ زنیاب در نیویورک دههی پنجاه برای خاخام دنبالِ زن میگردد. مردِ ورشکسته در حومهی نیویورک در دههی شصت زندگی میکند. همهی این زمان مکانها که به آن خط اولیه اضافه میشوند بنیاد الگویی را میریزند که میتواند تخطیهای بعدی نویسنده را بسازد
درباره این سایت